هوای سرد و استخوان سوز تهران با ریزش برف سرد تر به نظر می رسد. مهرداد آرام آرام در خیابان پر ازدهام ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قدم می زند و به میدان نزدیک می شود . سمت دیگر خیابان جمعیتی به صف ایستاده اند شاید کمی عجیب به نظر می رسید که برای چه موضوعی آنها در انتظارند؛ سر را که بلند کرد متوجه شد سینما فیلم تازه ای را به نمایش گذاشته و مشتاقان دیدن فیلم جدید و بعضی از دختران و پسران جوانی که تاریکی سینما برایشان نعمتی دلپذیر است ؛ در آن هوای سرد به انتظارند.
کمی جلوتر مرد معلولی بساط حقیرانه ای دارد و تابلوی کاغذی بلندی به خود آویخته تا شاید رهگذران را متوجه این موضوع کند که کارت تلفن به قیمت دولتی برای فروش دارد.
از او هم می گذرد .
در اندیشه ی سختی گذران زندگی افرادی از این دست بود که ناگاه صحنه ای دیگر اورا به خود مشغول می دارد. باور کردنی نبود ؛ اما واقعیتی تلخ جلوی چشمانش به وضوح دیده می شد ؛ پیر زنی نحیف و لرزان کفش های مندرس خود را به دست گرفته بود و از رهگذران تقاضا می کرد که : کفش را از او بخرند. صدای توام با التماس پیر زن و لرزیدن مدامش ؛ گام های مهرداد را سست می کند . همانطوری که از سوز سرما دست هایش در جیب نهان کرده بود ؛ موجودی خود در جیب را لمس می کند.
از او نمی تواند به همین راحتی بگذرد. هنوز مردد است که چه میزان کمک به پیرزن می تواند آلام اورا تسکین دهد ؟
کمی بالاتر از محل ایستادن پیرزن می ایستد تا تصمیمی درست بگیرد در همین زمان می بیند که دیگرانی چون او نمی خواهند لرزیدن پیرزن را ببینند و آرام در دست جیبشان کرده و هرکس هدیه ای تقدیم او می کند. مهرداد نیز مانند دیگران آخرین حد توانمندی خود برای کمک به او را برآورد می کند و پس از اهدایش نم نمک گام بر می دارد. هر قدمی که بر می دارد از صدای لرزان پیرزن دورتر می شود و احساس می کند که آلام آن زن نحیف نیز همانگونه از وی رخت بر می بندد . احساس دیگری در او زنده شده است ضربان قلبش تندتر و هیجانش بیشتر شده است. دیگر سرمای زمستان را حس نمی کند . و در دل شادی مضاعفی دارد.
*****
ساعاتی بعد پس از اتمام کارش همانطور آرام و آهسته مسیر رفته را باز می گردد.
پیرزن هنوز ایستاده است واز رهگذران تقاضای خرید کفش و صرف بهایش برای غذای یتیمان را طلب می کند و مردم نیز سخاوت مندانه بدون خرید کفشش به او کمک می کنند.
*****
روز بعد ..... و روز بعد .... و روز های متوالی می گذرند و او همچنان در همان نقطه می بیند که پیرزن چطور التماس می کند و با چه شدتی می لرزد.
اما مطمئن و بدون عذاب وجدان از کنار پیرزن عبور می کند و دست مچاله شده در جیبش را محکم تر نگه می دارد. انگار دیگر صدای پیرزن را نمی شنود و انگار هوای بیرون از جیب کاپشنش مانند داخل آن گرم است و...
و از او هم به راحتی می گذرد. و شاید در آینده از دیگرانی چون او نیز هم.