این مسیر را بارها رفته بود و بدون توجه به اطراف و با ذکر زمزمه هائی بر لب ادامه ی مسیر می داد. در پیاده رو کم عرض و درست روبروی سینما فتح رامسر بهروز را دید که از دفتر عکاسی پروانه بیرون می آمد . بهروز دوست قدیمی و ماندگارش بود ؛ مهرداد با لبخند سلامی کرد و بهروز جوابش را گفت .
- مهرداد : اینجا چه می کنی ؟
- بهروز : رفته بودم عکس هائی که چند روز قبل گرفتم رو تحویل بگیرم.
- مهرداد : بذار ببینمش.
بهروز عکس پرسنلی گرفته بود و مهرداد به شوخی و طعنه عکس را که دید ( با پیراهن یقه گرد تیره ای ) ؛ رو کرد به بهروز و گفت : مرد حسابی عکس که می گیری حداقل طوری باشه که وقتی رفتی جبهه و شهید شدی ؛ آدم روش بشه به حجله ات بزنه.
بهروز لبخندی زد و عکس را از دست مهرداد گرفت و به آرامی گفت : حالا بریم جبهه ؛ شهید بشیم ؛ اونوقته که همین عکس رو قدی چاپ می کنند.
آن دو از هم خداحافظی کردند و هر کدام به راه خود رفتند.
***
چند ماه بعد و در ابتدای بهار ۶۷ صدای دلنشین قران عبدالباسط از تویوتای سپاه رامسر با صدایی بلند پخش شد . پخش صدای این نوار قران یعنی شهادت یکی دیگر از عزیزان .
از پشت میکروفن با صدایی رسا اعلام می شد : بسم رب الشهدا و الصدیقین پیکر پاک و مطهر بسیجی شهید بهروز مشعوفی .....
***
در هوای دلپذیر بهار و در زیر باران ریز ؛ پر حجم و تند و در کنار هتل بزرگ رامسر ؛ در مصلای شهر نماز میت بر جنازه ی بهروز خوانده می شود . تصویر قدی بهروز و تصاویر در قطع کاغذ تحریر ؛ چهره ی نوجوان خوش سیمایی بود که پیراهن یقه گرد مشکی پوشیده است.
***
و چه در باران و چه در آفتاب روزها ؛ ماه ها و سال های پس از آن ؛ همان چهره ی معصوم با نگاهی دل انگیز از پشت ویترین و قاب مزار شهدای بهشت زینبیه ی رامسر با همان پیراهن یقه گرد تیره چشم ها را می نوازد و مهرداد را به یاد این جمله در آن هوای بارانی می اندازد : بذار شهید بشیم همین عکس رو قدی چاپ می کنند .
برای دیدن تصویر و زندگینامه : تا مهر