پس از مدتی انتظار در میدان راه آهن سرانجام اتوبوس شرکت واحد به ایستگاه آمد عده ای قبل از آنکه در اتوبوس باز شود فریاد می زدند آقایون با صف برند . خارج از صف راه ندید. آقا خارج از صف نرو.
در باز شد و مهرداد با فشردگی مترتب به صف وارد اتوبوس شد و خود را برای نشستن بر روی صندلی مهیا کرد. تنها جای باقی مانده ردیف پشت سر راننده بود که روی چرخ اتوبوس قرار می گرفت و از جفت صندلی روی چرخ ؛ روی یکی نشست. روبرویش تک صندلی قرار داشت که قبلا پر شده بود.
چند لحظه ای گذشت و اتوبوس پر شد و به راه افتاد . مهرداد نگاهش را از زمین و فکرش را از تمرکز بر ذهنیات باز داشت و با ظرافت جمعیت داخل اتوبوس را به نظاره نشست.
ناگاه به صندلی روبروی خود خیره شد. چهره ی مرد مقابل به نظرش آشنا آمد . اما هرچه بیشتر فکر کرد کمتر به نتیجه رسید.
هر لحظه چهره ی مرد سیه چرده ی روبرویش برایش آشناتر می نمود. مرد لاغر اندامی با موهای کوتاه و نامرتب . صورتی سیاه و سوخته شده از تابش آفتاب و یا از تیره و نژاد جنوبی ها .
انگار مرد هم متوجه ی نگاه های کنجکاوانه ی مهرداد شده بود. تکانی خورد و کمی خود را جابجا کرد و زیر چشمی به مهرداد نگریست.
مهرداد نگاهش را دزدید و خود را به بی خیالی زد. اما نمی توانست از کلنجار ذهنش آرام شود و مدام در حافظه و ذهنش محل دیدن قبلی و یا آشنائی پیشین را جستجو می کرد.
اتوبوس به یک یک ایستگاه ها سرک می کشید و توقف کوتاهی می کرد و دوباره با تعداد مسافر بیشتر ؛ ادامه ی مسیر می داد.
مهرداد هنوز نتوانسته بود مرد و رابطه ی آشنائیش را به خاطر آورد. فقط یک ایستگاه به آخر خط مانده بود و مهرداد در تلاشی بی ثمر هنوز با افکارش دست و پنجه نرم می کرد.
تا رسیدن به ایستگاه آخر چند متری مانده بود. مرد تکانی خورد و از جیب کت سیاه و کمی کثیفش ؛ توبره ای بیرون آورد. مهرداد تمام توجه اش به حرکات مرد بود. مرد با وسواس خاصی بند توبره را باز کرد و یک سری چند تائی لوله ی باریک سفید تا شده را در دستان خود جای داد.
اتوبوس به ایستگاه آخر رسید و درهای آن باز شد مسافران سراسیمه از اتوبوس خارج شدند اما مهرداد کنجکاو ؛ از جای خود تکان نخورد. مرد سیه چرده نیز از جای خود تکان نخورد . اتوبوس خالی شد و مهرداد برخاست و از اتوبوس بیرون آمد . همه رفته بودند و تنها دخترکی با لباس کثیف کنار در اتوبوس به انتظار ایستاده بود. مرد سیه چرده آخرین نفر باقی مانده در اتوبوس بود.
مهرداد از دیدن دوباره ی آن مرد خشکش زد . او اشتباه نکرده بود و مرد را می شناخت. مرد سیه چرده اینک با همان قیافه ی همیشگی ظاهر شده بود. مهرداد بارها و بارها او را دیده بود.
مردی که در بلوار کشاورز مدام در حد فاصل خیابان فلسطین تا میدان ولی عصر عجل الله تعالی فرحه الشریف قدم می زد و در نی بی نوائی می دمید با عصائی سفید و عینک دودی پهن ؛ در حالی که دخترکی دست این نابینای نی نواز را گرفته و با او همراه بود. و باز مردمی سخاوت مند که تلاش این نابینا و نواختن نی غم انگیز را بر گدائی صرف ترجیح می دادند و با دست و دلبازی ؛ اندکی از محصول زحماتشان را به آن مرد می دادند.
مردی سیه چرده با عینک دودی پهن بهمراه عصائی سفید که دخترکی راهنمایش بود.
و مرد از پشت آن عینک دودی پهن همه را می دید و قبل از رسیدن هدایا به دست دخترک آن را می شمرد تا چیزی از حسابش خارج نشود.