سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به عبد اللّه پسر عباس در باره نظرى که داده بود و امام موافق آن نبود فرمود : ] تو راست که به من نظر دهى و اگر نپذیرفتم از من اطاعت کنى . [نهج البلاغه]

ساحل دریا

پس از مدتی  انتظار در میدان راه آهن سرانجام اتوبوس شرکت واحد به ایستگاه آمد عده ای قبل از آنکه در اتوبوس باز شود فریاد می زدند آقایون با صف برند . خارج از صف راه ندید. آقا خارج از صف نرو.

در باز شد و مهرداد با فشردگی مترتب به صف وارد اتوبوس شد و خود را برای نشستن بر روی صندلی مهیا کرد. تنها جای باقی مانده ردیف پشت سر راننده بود که روی چرخ اتوبوس قرار می گرفت و از جفت صندلی روی چرخ ؛ روی یکی نشست. روبرویش تک صندلی قرار داشت که قبلا پر شده بود.

چند لحظه ای گذشت و اتوبوس پر شد و به راه افتاد . مهرداد نگاهش را از زمین و فکرش را از تمرکز بر ذهنیات باز داشت و با ظرافت جمعیت داخل اتوبوس  را به نظاره نشست.

ناگاه به صندلی روبروی خود خیره شد. چهره ی مرد مقابل به نظرش آشنا آمد . اما هرچه بیشتر فکر کرد کمتر به نتیجه رسید.

هر لحظه  چهره ی مرد سیه چرده ی روبرویش برایش آشناتر می نمود. مرد لاغر اندامی با موهای کوتاه و نامرتب . صورتی سیاه و سوخته شده از تابش آفتاب و یا از تیره و نژاد جنوبی ها .

انگار مرد هم متوجه ی نگاه های کنجکاوانه ی مهرداد شده بود. تکانی خورد و کمی خود را جابجا کرد و زیر چشمی به مهرداد نگریست.

مهرداد  نگاهش را دزدید و خود را به بی خیالی زد. اما نمی توانست از کلنجار ذهنش آرام شود و مدام در حافظه و ذهنش محل دیدن قبلی و یا آشنائی پیشین را جستجو می کرد.

 اتوبوس به  یک یک ایستگاه ها سرک می کشید و توقف کوتاهی می کرد و دوباره با تعداد مسافر بیشتر ؛ ادامه ی مسیر می داد.

مهرداد هنوز نتوانسته بود مرد و رابطه ی آشنائیش را به خاطر آورد. فقط یک ایستگاه به آخر خط مانده بود و مهرداد در تلاشی بی ثمر هنوز با افکارش دست و پنجه نرم می کرد. 

تا رسیدن به ایستگاه آخر چند متری مانده بود. مرد تکانی خورد و از جیب کت سیاه و کمی کثیفش ؛ توبره ای بیرون آورد. مهرداد تمام توجه اش به حرکات مرد بود. مرد با وسواس خاصی بند توبره را باز کرد و یک سری چند تائی لوله ی باریک سفید تا شده را در دستان خود جای داد.

اتوبوس به ایستگاه آخر رسید و درهای آن باز شد مسافران سراسیمه از اتوبوس خارج  شدند اما مهرداد  کنجکاو ؛ از جای خود تکان نخورد. مرد سیه چرده نیز  از جای خود تکان نخورد . اتوبوس خالی شد و مهرداد برخاست و از اتوبوس بیرون آمد . همه رفته بودند و تنها دخترکی با لباس کثیف کنار در اتوبوس به انتظار ایستاده بود.  مرد سیه چرده آخرین نفر باقی مانده در اتوبوس بود.

مهرداد از دیدن دوباره ی آن مرد خشکش زد . او اشتباه نکرده بود و مرد را می شناخت. مرد سیه چرده اینک با همان قیافه ی همیشگی ظاهر شده بود. مهرداد بارها و بارها او را دیده بود.

 مردی که در بلوار کشاورز مدام در  حد فاصل خیابان فلسطین تا میدان ولی عصر  عجل الله تعالی فرحه الشریف قدم می زد و در نی بی نوائی می دمید با عصائی سفید و عینک دودی پهن ؛ در حالی که دخترکی دست این نابینای نی نواز را گرفته و با او همراه بود. و باز مردمی سخاوت مند که تلاش این نابینا و نواختن نی غم انگیز را بر گدائی صرف ترجیح می دادند و با دست و دلبازی ؛ اندکی از محصول زحماتشان را به آن مرد می دادند.

 مردی سیه چرده با  عینک دودی پهن بهمراه عصائی سفید که دخترکی راهنمایش بود.

و مرد از پشت آن عینک دودی پهن همه را می دید و قبل از رسیدن هدایا به دست دخترک آن را می شمرد تا چیزی از حسابش خارج نشود.




مهدی حلاجیان ::: چهارشنبه 86/1/29::: ساعت 5:14 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1


بازدید دیروز: 2


کل بازدید :6216
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لینک دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<