سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گنجی سودمندتر از دانش، نیست . [امام علی علیه السلام]

ساحل دریا

خیلی خوشحال بود و در پوست خود نمی گنجید ؛ بالاخره پس از مدت ها توانسته بود قرار ملاقاتی را با کسی که در نظر داشت در آینده با او ازدواج کنه ؛ هماهنگ کنه.

بعد از ناهار دل تو دلش نبود از اصلاح صورت ؛ حمام زدن ؛ اتو کردن لباس ها گرفته تا معطلی بیش از اندازه ی جلوی آینه.با وسواس خاصی موهاش رو شونه کرد و قوطی کرم رو برداشت و با انگشت اشاره دانه های کرم رو  رو ی صورت خودش لکه گذاری کرد. 

تو همین حول و ولا بود که تلفن زنگ خورد ؛ هزار فکر مختلف به ذهنش خطور کرد . اولین و بدترینش می تونست لغو ملاقات باشه.از اون مصیبت تر می تونست دوستاش باشند که هر عصر پنج شنبه به اونجا می اومدند.

شماره ی تلفن رو که دید ؛ مطمئن شد که هیچکدوم از اونا نیست. اما شماره ی آشنایی هم نبود. گوشی رو که برداشت رنگ از چهره اش پرید. بدترین حالت ممکن اتفاق افتاده بود. با اونکه بارها با دیدن شماره اش و بر نداشتن گوشی این خطر رو از خودش دور کرده بود؛ اما این دفعه بدجوری غافلگیر شده بود.

اونطرف خط با صدایی گرفته و عصبانی و با فریاد می گفت : بی معرفت . حالا شماره ی منو می بینی گوشی رو بر نمی داری؟

مانده بود که چی جوابشو بده که طرف مهلت نداد: نامرد پول از من قرض گرفتی اشکال نداره اما چرا تلفن رو جواب نمی دی ؟

اونطرف گوشی مهلت حرف زدن بهش نمی داد و البته حرفی هم برای گفتن نداشت. اما چی شد که این هم عصبانی شد بماند. و جواب دادن به صحبت های دو طرف ؛ زمان رو ازش گرفته بود.

دائم به ساعتش نگاه می کرد و ثانیه ها و دقیقه ها پشت سرهم و با سرعت رد می شدند.

 با نگاهی به ساعتش بهش گفت : ببین امروز قرار دارم و نمی شه. اما اونطرف ولکن نبود. عصبانی شد و خدا حافظی کرد و بدون اینکه منتظر جوابش بمونه گوشی رو گذاشت.

پس از قطع تلفن و با نگاهی مجدد به ساعتش متوجه شد که زمان رو خیلی از دست داده و اگر عجله نکنه مجبوره با سواری بره و کلی خرج رو دست خودش بذاره.

سریع لباس هاش رو پوشید و کفش رو به پا کرد وپله ها رو دوتا یکی کرد تا به ایستگاه اتوبوس رسید. از شانس خوبش اتوبوس بلا فاصله اومد و اون با عجله و با تنه زدن به دیگران وارد اتوبوس شد.عده ای با عصبانیت و عده ای دیگه متعجب بهش نگاه  می کردن .

تو اون جمعیت اتوبوس و هوای داغ  با ذهن خودش درگیر بود و بدون توجه به اطراف از بدشانسی و تلفن دقیقه ی نود دلخوربود. از طرف دیگه مونده بود وقتی به نامزدش رسید ؛ چی بگه.

به انتهای مسیر اول اتوبوس رسید به ساعتش نگاه کرد؛ هنوز وقت مختصری مونده بود و می تونست تا محل قرار رو اتوبوسی بره.

به سرعت پیاده شد و تو صف ایستاد . صف خلوت بود و می تونست تا محل قرار رو صندلی اتوبوس بشینه. نگاه های مردم به او اذیتش می کرد و تو دلش غرولند می کرد که آدم نمی تونه یه روز شیک بپوشه.سنگینی نگاه مردم هر لحظه بیشتر می شد و دعا می کرد زودتر اتوبوس برسه و از این وضع خلاص شه.

اتوبوس اومد و همه سوار شدند و ایشون روی تک صندلی کناره های اتوبوس دوباره به خیالات فرو رفت.

پس از چند لحظه حس کرد هنوز نگاه های مردم متوجه ی اویند و از این حالت شاکی و عصبانی شده بود.در ایستگاهی دیگر جوانکی خوش لباس وارد اتوبوس شد و کنار او  با دستی میله را گرفته و  ایستاد.

جوانک نیز نگاهی متعجبانه داشت . پس از چند لحظه جوانک خم شد و با ادب مطلبی را در گوش او نجوا کرد.

باورش نمی شد ؛ همه ی نگاه ها ی قبلی جلوی چشمش رژه می رفتند . به سرعت دو دستش را به صورتش مالید

اره ؛ واقعیت داشت اون با زنگ تلفن و درگیر شدن با بحث های مرتبط به اون یادش رفته بود که لکه های کرمی که به صورتش زده بود را به صورتش بماله.

***

از جوانک تشکر کرد و از حادثه ای که در شرف وقوع بود ؛ خنده اش گرفت.




مهدی حلاجیان ::: چهارشنبه 86/2/26::: ساعت 5:39 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 2


بازدید دیروز: 2


کل بازدید :6217
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لینک دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<