سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردمى خدا را به امید بخشش پرستیدند ، این پرستش بازرگانان است ، و گروهى او را از روى ترس عبادت کردند و این عبادت بردگان است ، و گروهى وى را براى سپاس پرستیدند و این پرستش آزادگان است . [نهج البلاغه]

ساحل دریا

 از شادی در پوست خود نمی گنجید پس از مدت ها اصرار و با تلاش فراوان پدرش را راضی کرده بود که برایش لباس نوئی بخرد. چند سالی بود که لباس برادر های بزرگترش را می پوشید و داشتن لباسی نو برایش به یک آرزو تبدیل شده بود.

با آنکه می دید بعضی از دوستان همکلاسش هر چند وقت یکبار لباس نو بر تن می کنند اما ظاهر قضیه را حفظ می کرد و در خانه نداشتن لباس را ؛  بهانه ای نمی کرد که با پدرش  درشتی کند.

این بار ماجرا فرق می کرد .  وارد دبیرستان شده بود و دوستان جدیدی دست و پا کرده بود و  دوست نداشت پیش آنها خجل شود. پدرش نیز موضوع را درک کرده و برایش سنگ تمام گذاشته بود.

یک پیراهن سفید اعلا به همراه شلواری سیاه و یک جفت کفش زیبا.  پس از خرید به پیرایشگاه رفت و منتظر شد تا صبح بدمد. بهتر از این نمی شد.شب را با رویا های بسیار به روز رساند و اول صبح پس از استحمام با وسواس زیاد موهایش را مرتب کرده ؛ لباس نو را پوشیده و عازم دبیرستان شد.

احساس می کرد که زمین پر از آلودگی و نجاست است و بسیار با احتیاط قدم بر می داشت تا خاک و غباری بر کفش و شلوارش ننشیند. داخل کوچه شد حس کرد که همه طور دیگری به او نگاه می کنند . خجالت ؛ غرور و تکبر زاید الوصفی احاطه اش کرده بود.

شاید راه رفتن برایش کمی سخت شده بود. کم کم خود را پیدا کرد و اعتماد به نفس خویش را باز یافت . اما هنوز رهگذران با وسواس خاصی به او نگاه می کردند . از آن مهم تر دختران هم سن و سال خود را می دید که توجه و تمرکزشان روی این جوان زیبا پوش است . گاهی نیز می دید که رهگذران با لبخندی نمکین از کنار او می گذرند.

در خیالش  خود را پرنده ای سبکبال می دید که دیگران در حسرت حریر  لباس اویند. 

 هرچه به دبیرستان نزدیک تر می شد ضربان قلبش تندتر می شد. نگاه ها و لبخندها بیشتر به چشمش می آمد و خود را خوشبخت ترین جوان آنروز به حساب می آورد

دوستان و هم دبیرستانی ها هریک با لبخند و کلمه ای به او تبریک می گفتند .همه را در حافظه اش می انباشت : خوشتیپ ؛ با کلاس ؛ آقا داماد ؛ ایول لباس و .... بعضی ها هم می خواستند با مالیدن خاک کفش خود روی کفشش او را اذیت کنند که سریع در میرفت.

طوری شده بود که توجه ی همه ی دبیرستان به او ختم  شده بود و همه با انگشت او را به همدیگر نشان می دادند و لبخندی از سر مستی سر می دادند.

مهرداد به دوستش نزدیک شد. یک آن  ؛ ماند که چه بگوید . دو دست خود را بالا آورد و محکم بر سر دوستش کوبید .و با دست اشاره به شلوار ش کرد.

ناگاه صورتش سرخ شد ؛ رنگش پرید . همه ی نگاه های خانه تا دبیرستان جلوی چشمش رژه می رفتند و لبخند آنها را تجسم می کرد. نگاه دختران دبیرستانی و لبخندشان بیشتر اذیتش می کرد . گیج و گنگ شده بود . ناگاه خود را از اوج در حضیض خاک می دید.

تا آنروز چنین اتفاقی برایش نیفتاده بود . با احتیاط دستش را پایین آورد و دنباله ی لباس سفید اعلایش را از درز زیپ شلوارش به داخل برد و زیپ را آرام بست.




مهدی حلاجیان ::: یکشنبه 86/2/2::: ساعت 5:57 عصر

پس از مدتی  انتظار در میدان راه آهن سرانجام اتوبوس شرکت واحد به ایستگاه آمد عده ای قبل از آنکه در اتوبوس باز شود فریاد می زدند آقایون با صف برند . خارج از صف راه ندید. آقا خارج از صف نرو.

در باز شد و مهرداد با فشردگی مترتب به صف وارد اتوبوس شد و خود را برای نشستن بر روی صندلی مهیا کرد. تنها جای باقی مانده ردیف پشت سر راننده بود که روی چرخ اتوبوس قرار می گرفت و از جفت صندلی روی چرخ ؛ روی یکی نشست. روبرویش تک صندلی قرار داشت که قبلا پر شده بود.

چند لحظه ای گذشت و اتوبوس پر شد و به راه افتاد . مهرداد نگاهش را از زمین و فکرش را از تمرکز بر ذهنیات باز داشت و با ظرافت جمعیت داخل اتوبوس  را به نظاره نشست.

ناگاه به صندلی روبروی خود خیره شد. چهره ی مرد مقابل به نظرش آشنا آمد . اما هرچه بیشتر فکر کرد کمتر به نتیجه رسید.

هر لحظه  چهره ی مرد سیه چرده ی روبرویش برایش آشناتر می نمود. مرد لاغر اندامی با موهای کوتاه و نامرتب . صورتی سیاه و سوخته شده از تابش آفتاب و یا از تیره و نژاد جنوبی ها .

انگار مرد هم متوجه ی نگاه های کنجکاوانه ی مهرداد شده بود. تکانی خورد و کمی خود را جابجا کرد و زیر چشمی به مهرداد نگریست.

مهرداد  نگاهش را دزدید و خود را به بی خیالی زد. اما نمی توانست از کلنجار ذهنش آرام شود و مدام در حافظه و ذهنش محل دیدن قبلی و یا آشنائی پیشین را جستجو می کرد.

 اتوبوس به  یک یک ایستگاه ها سرک می کشید و توقف کوتاهی می کرد و دوباره با تعداد مسافر بیشتر ؛ ادامه ی مسیر می داد.

مهرداد هنوز نتوانسته بود مرد و رابطه ی آشنائیش را به خاطر آورد. فقط یک ایستگاه به آخر خط مانده بود و مهرداد در تلاشی بی ثمر هنوز با افکارش دست و پنجه نرم می کرد. 

تا رسیدن به ایستگاه آخر چند متری مانده بود. مرد تکانی خورد و از جیب کت سیاه و کمی کثیفش ؛ توبره ای بیرون آورد. مهرداد تمام توجه اش به حرکات مرد بود. مرد با وسواس خاصی بند توبره را باز کرد و یک سری چند تائی لوله ی باریک سفید تا شده را در دستان خود جای داد.

اتوبوس به ایستگاه آخر رسید و درهای آن باز شد مسافران سراسیمه از اتوبوس خارج  شدند اما مهرداد  کنجکاو ؛ از جای خود تکان نخورد. مرد سیه چرده نیز  از جای خود تکان نخورد . اتوبوس خالی شد و مهرداد برخاست و از اتوبوس بیرون آمد . همه رفته بودند و تنها دخترکی با لباس کثیف کنار در اتوبوس به انتظار ایستاده بود.  مرد سیه چرده آخرین نفر باقی مانده در اتوبوس بود.

مهرداد از دیدن دوباره ی آن مرد خشکش زد . او اشتباه نکرده بود و مرد را می شناخت. مرد سیه چرده اینک با همان قیافه ی همیشگی ظاهر شده بود. مهرداد بارها و بارها او را دیده بود.

 مردی که در بلوار کشاورز مدام در  حد فاصل خیابان فلسطین تا میدان ولی عصر  عجل الله تعالی فرحه الشریف قدم می زد و در نی بی نوائی می دمید با عصائی سفید و عینک دودی پهن ؛ در حالی که دخترکی دست این نابینای نی نواز را گرفته و با او همراه بود. و باز مردمی سخاوت مند که تلاش این نابینا و نواختن نی غم انگیز را بر گدائی صرف ترجیح می دادند و با دست و دلبازی ؛ اندکی از محصول زحماتشان را به آن مرد می دادند.

 مردی سیه چرده با  عینک دودی پهن بهمراه عصائی سفید که دخترکی راهنمایش بود.

و مرد از پشت آن عینک دودی پهن همه را می دید و قبل از رسیدن هدایا به دست دخترک آن را می شمرد تا چیزی از حسابش خارج نشود.




مهدی حلاجیان ::: چهارشنبه 86/1/29::: ساعت 5:14 عصر

مهرداد باز مثل همیشه دیرتر از سایر همکاران محل کارش را ترک می کند. هوا تاریک شده و خیابان ازدهام محسوسی دارد. او از محل کار تا  میدان ونک را قدم می زند تا با ماشین های کرایه خود را به میدان راه آهن برساند.

راننده ای مدام فریاد می زند : راه آهن.. راه آهن. مهرداد خوشحال می شود که این بار منتظر ماشین نمی ماند.سریع خود را به ماشین رسانده و پشت سر راننده می نشیند.دونفر دیگر نیز می آیند . آنها هم مثل مهرداد پشت ماشین می نشینند.

( بر خلاف امروز ؛ اون زمان راننده ها مجاز بودن دونفر را جلوی ماشین جای دهند و در ابتدا به خاطر سختی موضوع کسی مایل به نشستن کنار راننده نبود. )

راننده مدام فریاد می زد  و اعلام مسیر می کرد. اما ظاهرا کس دیگری نبود.

ناگاه مهرداد دید که راننده با چهره ای عصبانی مدام می گوید آقا نمی رم . کمی بیشتر دقت کرد . مرد ژنده پوشی تقاضای همراهی تا میدان راه آهن داشت اما راننده مخالفت می کرد.

ژنده پوش خود را به خودرو رساند و در را باز کرد و داخل ماشین شد. بوی کثافت تو ام با بوی تهو آور سیگار و دود ؛  فضای ماشین را پر کرد. لباس های مندرس و پاره پوره ی ژنده پوش و بوی ملال آور آن همه را معذب کرده بود. راننده با دلخوری و عصبانیتبسمت درب شاگرد حرکت کرد . در را باز کرد و از مرد ژنده پوش خواست که پیاده شود.

اما مرد که تازه جا خوش کرده بود از جای خود جنب نمی خورد.

راننده بافریاد گفت مرد حسابی تو که نشستی کس دیگری جلو نمی شینه اونوقت لازمه که پول دو نفر رو حساب کنی.

مرد آرام سر را بلند کرد و گفت : خوب کرایه ی دو نفر رو می دم .  

همه متعجب شده بودند و از همه بیشتر راننده. راننده با عصابنیت و پرخاش مبلغ کرایه ی دو نفر را گفت و به مرد گفت تو پول نداری و من خرج زن و بچه ام از این راهه و  از مرد خواست که قبل از راه افتادن کرایه اش را حساب کند.

مرد با همان آرامش و راحتی پول کرایه ی دونفر را حساب کرد و راحت به صندلی تکیه داد.

راننده که در بازی ؛  خودش رو مات دیده بود بدون ذکر کلمه ای در رو بست و اومد پشت فرمان نشست و با عجله و تند میدان ونک را بسمت میدان راه آهن ترک کرد.

همه مات شده بودند .

***

 اما لحظه ای بعد از حرکت ماشین  ؛ اتفاق جالبی افتاد. مرد آرام آرام دست در تک تک جیب هایش کرد . و باید می بودید و می دیدید که چه مقدار پول از جیب هایش خالی و به میان دو پایش ریخت. مرد با همان آرامش و راحتی ابتدا اسکناس های درشت و سپس سایر اسکناس ها را با دقت و وسواس خاصی روی هم می گذاشت و حتی گوشه های تا خورده ی آنهرا با انگشت شست و اشاره صاف می کرد.

***

ماشین نزدیک میدان راه آهن می شد و مرد ژنده پوش هنوز سرگرم مرتب کردن اسکناس های هزاری ؛ پانصدی و ...بود.

***

صدای سکه های پول گاهی به گوش مسافرین و راننده می رسید . اما ظاهرا مرد ژنده پوش علاقه ای به کنار گذاشتن و شمردنش نداشت و یا شاید می دانست که در این مسیر وقت نمی کند اسکناس هایش رابشمارد و  یقین داشت نوبت به سکه ها نخواهد رسید.

***

از آن شب ؛ روزها ؛  شب ها ؛ ماه ها و سال ها می گذرد و هنوز مهرداد در آن اندیشه است که چرا برخی ازنیت خیر مردم سو استفاده می کنند و چرا برخی دانسته گدا پروری می کنند؟




مهدی حلاجیان ::: شنبه 86/1/25::: ساعت 5:19 عصر

هوای سرد و استخوان سوز تهران با ریزش برف  سرد تر به نظر می رسد. مهرداد آرام آرام  در  خیابان پر ازدهام  ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) قدم می زند و به میدان نزدیک می شود . سمت دیگر خیابان جمعیتی به صف ایستاده اند شاید کمی عجیب به نظر می رسید که برای چه موضوعی آنها در انتظارند؛ سر را که بلند کرد متوجه شد سینما فیلم تازه ای را به نمایش گذاشته و مشتاقان دیدن فیلم جدید و بعضی از دختران و پسران جوانی که تاریکی سینما برایشان نعمتی دلپذیر است ؛ در آن هوای سرد به انتظارند.

کمی جلوتر مرد معلولی بساط حقیرانه ای دارد و تابلوی کاغذی بلندی به خود آویخته تا شاید رهگذران را متوجه این موضوع کند که کارت تلفن به قیمت دولتی برای فروش دارد.

از او هم می گذرد .

در اندیشه ی سختی گذران زندگی افرادی از این دست بود که ناگاه صحنه ای دیگر اورا به خود مشغول می دارد. باور کردنی نبود ؛ اما واقعیتی تلخ جلوی چشمانش به وضوح دیده می شد ؛ پیر زنی نحیف و لرزان کفش های مندرس خود را به دست گرفته بود و از رهگذران تقاضا می کرد که : کفش را از او بخرند. صدای توام با التماس پیر زن و لرزیدن مدامش ؛ گام های مهرداد را سست می کند . همانطوری که از سوز سرما دست هایش در جیب نهان کرده بود ؛ موجودی خود در جیب را لمس می کند.

از او نمی تواند به همین راحتی بگذرد. هنوز مردد است که چه میزان کمک به پیرزن می تواند آلام اورا تسکین دهد ؟

 کمی بالاتر از محل ایستادن پیرزن می ایستد تا تصمیمی درست بگیرد در همین زمان می بیند که دیگرانی چون او  نمی خواهند لرزیدن پیرزن را ببینند و آرام در دست جیبشان کرده و هرکس هدیه ای تقدیم او می کند. مهرداد نیز مانند دیگران آخرین حد توانمندی خود برای کمک به او را برآورد می کند و پس از اهدایش نم نمک گام بر می دارد.  هر قدمی که بر می دارد از صدای لرزان پیرزن دورتر می شود و احساس می کند که آلام آن زن نحیف نیز همانگونه از وی رخت بر می بندد . احساس دیگری در او زنده شده است  ضربان قلبش تندتر و هیجانش بیشتر شده است. دیگر سرمای زمستان را حس نمی کند  . و در دل شادی مضاعفی دارد.

*****

ساعاتی بعد پس از اتمام کارش همانطور آرام و آهسته مسیر رفته را باز می گردد.

 پیرزن هنوز ایستاده است واز رهگذران تقاضای خرید کفش و صرف بهایش برای غذای یتیمان را طلب می کند و مردم نیز سخاوت مندانه بدون خرید کفشش به او کمک می کنند.

 *****

روز بعد ..... و روز بعد .... و روز های متوالی می گذرند و او همچنان در همان نقطه می بیند که پیرزن چطور التماس می کند و با چه شدتی می لرزد.

اما مطمئن و بدون عذاب وجدان از کنار پیرزن عبور می کند و دست مچاله شده در جیبش را محکم تر نگه می دارد. انگار دیگر صدای پیرزن را نمی شنود و انگار هوای بیرون از جیب کاپشنش مانند داخل آن گرم است و...

و از او هم به راحتی می گذرد. و شاید در آینده از دیگرانی چون او نیز هم.




مهدی حلاجیان ::: چهارشنبه 86/1/22::: ساعت 6:1 عصر

سلام

تازه عضو شدم .

به همه سلام می کنم و تا فرصتی دیگر همه را به خدای بزرگ می سپارم.




مهدی حلاجیان ::: شنبه 86/1/18::: ساعت 7:0 عصر

<      1   2   3      
 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 4


بازدید دیروز: 2


کل بازدید :6219
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>لینک دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<